سرگذشت محمد شان ــــ سريلانکا

اشاره : او تا به حال به چهار دين پيوسته است؛ابتدا او يک هندو بود وبه يک خانواده مقدس هندو تعلق داشت،سپس بودايي شد بعد از آن به مسيحيت روي آورد و چندي به تبليغ مسيحيت روي آورد  و از آنجا که هميشه در پي حقيقت بود سفر ايمانيش به اسلام ختم شد......

***زندگي قبل از اسلام
من در يک خانواده ي هندو در سريلانکا به دنيا آمده ام.خانوده ي من از طبقه مقدس وبرتر هندوها بودند که صاحب ثروت واملاک زيادي بودند ،وهميشه خود رابرتر از ديگران مي پنداشتند،يادم مي آيد وقتي ده ساله بودم روزي با بچه هاي همسن وسال خود در کوچه بازي مي کردم که پدرم از راه رسيدوبه شدت آنها را کتک زد چون آنها از طبقه ي پايين تري نسبت به من قرار داشتند؛وبا اين کار به طبقه ما تجاوز کرده بودند!بنابر اين چون ما از طبقه مقدسي بوديم هيچ کس حق نداشت به ما نزديک شودچه برسد به اينکه بچه هايشان با بچه هاي ما بازي کنند.اجراي شعائر ديني ما هم روش خاص خودش را داشت.من يک معلم خصوصي داشتم که آموزه هاي آيين هندو را به من مي آموخت.اين معلم يک مرتاض بود که جادوي سياه را به خوبي اجرا مي کرد؛مثلا ًّ او با پاي برهنه بر روي خرده شيشه يا زغال گداختــــه راه مي رفت يا ميخ را در زبان وصورتش فرو مي کرد بدون اينکه احساس درد بکند؛يا خوني از بدنش خارج شود.او سعي مي کرد اين کارها رابه من نيز بياموزد تا درمقابل مردم طبقات پايين تر آنها را اجرا کنم.وچون آنها ما وطبقه ما را مقدس مي شماردند آن را به حساب قدسيت ما مي گذاشتند.ما در اين حرکات از جن ها نيز کمک مي گرفتيم .بر اثر همکاري آنها در بعضي امور ،تقدس ما در نزد طبقات پايين تر راسخ تر مي شد.به علاوه گهگاهي از امور نا پنهان وغيبي از ما سؤال مي کردند که ما در اين موارد از جنها کمک مي گرفتيم.حتي بارها اتفاق مي افتاد که جنها از زبان من با مردم صحبت مي کردند،زيرا بعضي مواقع درمن حلول مي کردند تا با اين طريق مردم را بيشتر درباتلاق جهالت فرو برند.اين مسائل مرابه فکر واداشت تا ازخود بپرسم که آيا اين کارها درست است يا نه؟من لحظاتي که جن وارد بدنــــــم
مي شد را به خوبي احساس مي کردم.

***شک وترديد
هنگامي که پانزده سالگي رسيدم،شک وترديد عجيبي بر من مستولي گشت.يکي از علتهاي شک وترديد من کثرت معبودان[مجازي] که در اطراف ما وجود داشت.مثلا ً در منزل ما حدود صدوپنجاه بت قرار داشت،که هر يک از آنها الهه کاري بود؛يکي مخصوص کارهاي روزمره زندگي،ديگري الهه باران ،سومي الهه قدرت،چهارمي الهه حکمت،پنجمي الهه عشق، ششمي الهه رزق وروزي والي آخر.هندوها از هيچ يک از اين الهه ها صرف نظر نمي کردند. من با اين سؤال مواجه شدم که آيا اينها حقيقت دارند؟معلمها ما رااز سؤال کردن در مورد اين مسائل وآنچه باورش براي عقل مشکل بود به شدت نهي مي کردند. اما روزي معلم خصوصي من در حال اجراي جادوي سياه بود که از طريق يکي از جنها به او خبر رسيد که تا قبل از ساعت چهار آن مکان را بايد ترک کند.اما چون مست بود وزياد از حد مشروب خورده بود؛فراموش کرد آن جا را ترک کند وخوابيد.بعد از اينکه بيدار شد متوجه شد نمي تواند حرف بزند.پس از چندي که به ديدنش رفتم به من توصيه کردمواظب اهريمنهاي شيطاني باشم چون آنها اين بلا را سر اوآورده بودند.اين اتفاق نقطه ي تحولي در زندگي من شد.من در آن زمان بيست وچهار ساله بودم .بعد از آن فهميدم هندوها دين باطلي دارند وبا سوء استفاده از خانواده هاي فقير وگرفتن اموالهاي کلان از آنها به نفع خاندان هاي مقدس به گول زدن وسرکيسه کردن آنها مشغول هستند.وبا نيرنگ وسحر آنها را قانع کرده بودند که خاندانهاي مقدس استحقاق اين چيزها را دارند.من علي رغم جايگاه خانواده ام در جامعه دين آبا واجداديم را ترک کردم وبودايي شدم.عاملي که باعث شده بود بودايي شوم اين بود که آنها يک خدا داشتند وبسياري از تعاليم بودا مردم را به عدل وداد وصلح وصفا فرا مي خواند.من چهار سا ل بودايي بودم اما آن را نيز ترک کردم چون مي ديدم دربودايي ها نيز همان افکاري حاکم است که در ميان هندوها رايج بود.خصوصا ً اين که آنها نيز بت بودا را مي پرستيدند.در همان ايام مادرم مسيحي شده بود واين باعث شد که تمام افراد خانواده مسيحي شوند.علت اصلي گرايش ما به مسيحيت اين بود که اين بار ما چيزي به غير از بت مي پرستيديم.ما حضرت عيسي را دوست داشتيم چون به ما گفته بودند او پسر خداست!!ما به فرقه ي مؤمنين يا (belivers) که توسط مبلغين مسيحي آمريکايي تبليغ مي شد پيوستيم.چندي پس از مسيحي شدن ،يک فرصت کاري در عربستان سعودي نصيبم شد.ورود مبلغين مسيحي به عربستان ممنوع است اما من که به بهانه ي کار آنجا رفته بودم با خودم گفتم فرصت مناسبي است تا در اين کشور به تبليغ مسيحيت نيز بپردازم.

***نقطه ي تحول
بعد از اينکه به عربستان رفتم سعي کردم تا آنجا که مي توانستم همکارانم را به مسيحيت دعوت کنم.يکي از همکارانم مسلماني هندي تبار بود که هميشه بامن بحث ومناظره داشت.او در مناقشه کردن تبحر خاصي داشت؛اگر من ده کلمه از عيسي عليه السلام مي دانستم او دويست کلمه در مورد عيسي به من مي گفت.هميشه متعجب بودم او اين همه اطلاعات درباره حضرت عيسي را از کجا آورده است.؟!تعجب من زماني بيشتر شد که او حضرت عيسي را به عنوان يکي از انبيا الهي قبول داشت وبه آن اعتقاد داشت.علاوه برآن من مسلمانان را کنار هم مي ديدم که درامور مختلف با هم تعاون داشتند.واين برخلاف جامعه ي هندوها بود که فاصله ي طبقاتي در ميانشان حاکم بود؛مسلمانان بي هيچ فاصله ي طبقاتي با هم رفت وآمد وهمکاري مي کردند.يادم مي آيد روزي يکي از دوستان مسلمانم مرا به ضيافت افطاري دعوت کرد.آنجا شخص ثروتمندي را ديدم که بدون هيچ تکلفي کنار ما نشسته بود وغذا مي خورد .با خود گفتم او با ثروتي که دارد مي تواند سريلانکا را بخرد،اما اينجا بدون هيچ تکلفي با ما نشسته وغذا مي خورددر حاليکه در سريلانکا بين مردم با ثروت کمتر رقابت طبقاتي شديدي وجود دارد.

***اسلام دين حقيقت
من در آن موقع معلومات بسيار کمي درمورد اسلام داشتم؛اما علاقه مند شدم قرآن را مطالعه کنم.هميشه اين سؤال درذهنم بود که خداي واقعي کيست؟روزي به بطحا(يکي از مناطق حومه رياض) رفتم ،مرد دست فروشي را ديدم که سه نسخه از قرآن را در اختيار داشت،از او خواستم يک نسخه را به من بدهد اوهم موافقت کرد.آن نسخه را به اتاقم بردم ومشغول مطالعه شدم.هميشه فکر مي کردم مسلمانان آن چه رادرمورد عيسي ومريم مي گويند دروغ است اما بعد از خواندن قرآن فهميدم آنها راست مي گويند،وفهميدم اين کتاب نمي تواند کلام بشر باشد.بعد از خواندن قرآن هنوز در تصميم خود متردد بودم.روزي آن همکار مسلمانم مرا به يک جلسه سخنراني برد که يک عالم مسلمان آمريکايي سخنران آن بود.او در مورد حضرت عيسي ،سخن مي گفت وهر بار که در مورد حضرت عيسي و حضرت مريم وروح القدس سخن مي گفت بدن من به لرزه در مي افتاد.بعد از سخنراني براي من مسجل شد که الله همان معبود برحقي است که پيامبرانش را براي هدايت بشريت فرستاده است.وقتي به خانه برگشتم احساس کردم فرد ديگري شده ام.ازدوست مسلمانم خواستم تا مرا براي اعلان اسلامم به مسجد ببرد او گفت :روز جمعه اين کار را خواهد کرد.از قضا قبل از اين که روز جمعه برسد يکي از همکاران مسلمان ما که از جريان با خبر شد وچون فکر مي کرد من قصد فريب آنها را دارم مرا به شدت کتک زد.من هيچ عکس العملي از خودم نشان ندادم فقط از خداوند خواستم مرا ياري کند.روز جمعه رسيد ودوست مسلمانم به من خبر دادبعد از نماز عشاء به (بطحا) مي رويم تا مراسم شهادتين را به جاي بياورم.اما قبل از اينکه موعد مقرر فرا برسد تعداد بيست وپنج نفر از کارگران مسلمان به تحريک آن شخص مرا محاصره کرده وبه شدت مرا کتک زدند؛به طوري که در اين جريان پاي من شکست.آنها با اين کارشان باعث شدند من چهار ماه در بيمارستان بستري شوم،واين فرصت خوبي بود تا من بيشتر با اسلام آشنا شوم.سرانجام در همان بيمارستان شهادتين را أدا کردم ومسلمان شدم.بعد از خروج از بيمارستان از آنها شکايت کردم وپليس همه ي ضاربين را دستگير کرد.محاکمه ي آنها دوماه طول کشيد.روزي که قاضي مي خواست حکم آنها را قرائت کند از خداوند خواستم مرا به سوي خير راهنمايي کند.قرآني که همراه داشتم را گشودم ناگاه چشمم به آيه کريمه"وَإن عاقَبتٌم فَعاقبوا بِمِثّلِ ما عُوقِبتُم بِه وَلئِن صَبَرتُم لَهوَ خَير لِلصّابرين"[نحل-126 ]افتاد.تصميم گرفتم آنها را ببخشم.بالاخره آنها برادران ديني من بودند.قاضي مصرانه از من خواست دليل اين کار را به او بگويم ؛گفتم :من فقط اجرم را از خداوند متعال مي گيرم .قاضي دوباره از من پرسيد:آيا فشار وتهديدي باعث شده که از حق خود صرف نظر کني؟من گفتم :نه چنين چيزي نيست.

***عکس العمل خانواده ام
پس از چندي مرخصي گرفته وبه سريلانکا رفتم.همسرم گمان کرد من به خاطر ازدواج با زن ديگري مسلمان شده ام.اعضاي خانواده وآشنايان بر عليه من موضع گرفتند.پس انداز من در آن موقع فقط هشتصد ريال سعودي بود.از خداوند خواستم مرا در اين وضعيت کمک کند.روزي همسرم به من گفت:چرا از خدايت نمي خواهي که به ما يک خانه بدهد؟من متضرعانه به درگاه خداوند دعا کردم.بحمدالله مشکلات يکي پس از ديگري حل شد ومن پس از مدتي توانستم خانه ي کوچکي را فراهم کنم که براي اسکان خانواده ام کافي بود.يک روز پسرم را با خود به مسجد بردم اما چون هنوز مسلمان نبود از او خواستم دم در مسجد بايستد تا من نمازم را أدا کنم.همواره از خداوند متعال مي خواستم خانواده ام راهدايت کند.خوشبختانه دعايم مورد استجابت قرا رگرفت واول پسرم وچندي بعد دختر وهمسرم مسلمان شدند.در يکي از روزهاوقتي پسرم از نماز عشاءبرمي گشت يکي از دوستان سابقش راه را بر او مي بندد واو را باچاقوتهديد مي کند ومي گويد اگر از دين اسلام دست نکشد او را مي کشد، پسرم مرا در جريان مي گذارد.من به او گفتم :امر او را به خدا بسپار خواهي ديد که خداوند با او چکار مي کند.شب بعد درست پس از نمازعشاء هنگامي از مسجد به سوي خانه مي رفتيم همان شخص را ديديم که در يک نزاع خياباني مجروح شده ودر گوشه اي از خيابان افتاده بود.به پسرم گفتم :ببين خداوند چگونه او را مجازات کرده است .اين امر باعث شد ايمان خانواده ام بيش ازپيش تقويت شود.

***زن در اسلام
جايگاه زن در اسلام بسيار رفيع است .البته مسلمانان سريلانکا در اين مورد دچار کوتاهي هايي هستند.هندوها با زن همانند برده وکنيز رفتار مي کنند.آنها نه تنها هيچ حقي براي زن قائل نيستند که در گذشته زنهايي به همراه جسد شوهرانشان مي سوزاندند.وضع بودايي ها کمي از اين بهتر است.يعني زن ملزم به پوشيدن لباس سفيد مي شود واز خروج او از منزل جلوگيري مي شود.زنان مسيحي نيز فقط روز يکشنبه آن هم براي رفتن به کليسا ملزم به پوشيدن لباسهاي محتشم مي شود که در واقع اين احتشام ظاهري است ومستمر نيست.اما خوشبختانه همسرم با مسلمان شدن بيش از پيش کرامت يافته است.او هم اکنون همانند يک داعيه به کار تبليغ دين مشغول است وبه طور هفتگي در خانه ي ما به وعظ وارشاد زنان محله مي پردازد.حالا که او مسلمان است کمتر به مسائل مادي مي پردازد واز مرگ هــــــــــــــم نمي هراسد.هنگامي که از عربستان با او تماس مي گيرم اولين سؤالي که از من مي پرسد اين است که نمازم را سروقت ادا مي کنم يا نه؟هنگامي که برايم نامه مي نويسد هميشه از خداوند متعال به خاطر نعمت هاي بي کرانش شاکر است.دخترم نيز مانند او با ايمان ومحجبه است.اميدوارم خداوند شوهر صالحي را به او عطا کند. والسلام.

تنظيم و ترجمه: شفيق شمس
مصدر: سايت نوار اسلام
IslamTape.Com